داستانی از شاهنامه(سیمرغ و زال)

گلهای کلاس پنجم من

کلاس پنجم دبستان دخترانه ی معینی بوشهر

داستانی از شاهنامه(سیمرغ و زال)

سيمرغ و زال _ صفحه دو


 

كوهي سر به فلك كشيده بود و آشيان سيمرغ همچون كاخي برافراشته بود و جواني بر گرد آن مي گشت

سر تعظيم در برابر پروردگار فرود آورد و رخسار بر خاك ماليد . راهي براي عبور از آن كوه نبود . پروردگار را نيايش كرد و در خواست عفو كرد و چون پروردگار توبه او را پذيرفت ، سيمرغ از بالاي كوه نگاهي انداخت و سام را ديد و به علت آمدنش پي برد .

سيمرغ به پسر سام گفت : همانند دايه اي تو را پروانده ام و نامت را دستان گذاشتم . پدرت به دنبالت آمده و شايسته است كه نزد او برگردي .

 

جوان كه سخنان سيمرغ را شنيد ، دلش اندوهگين و چشمانش پر از اشك شد . هر چند آدمها را نديده بود ولي از سيمرغ سخن گفتن را آموخته بود . به سيمرغ گفت : آيا از من خسته شده اي ؟، بعد از پرودگار من از تو سپاسگذارم كه در سايه تو همه چيزهاي دشوار براي من راحت شد .

سيمرغ اينطور پاسخ داد : تو را بخاطر كين و دشمني از خود دور نمي كنم چون تو را بسوي تاج كياني مي فرستم و اين صلاح توست . پري از من نزد تو باشد كه هميشه در سايه امنيت من خواهي بود . اگر بر تو بدي و سختي رسيد ، يكي از پرها را در آتش بيافكن كه همان زمان چون ابرسياهي خواهم آمد و تو را حمايت خواهم كرد . فقط مهر دايه خود را فراموش نكن .

 

 

 

بدينگونه او را راضي كرد و نزد پدر آورد .

پدر چون فرزند برومندش را ديد ، نزد سيمرغ سر فرو آورد و او را سپاس گفت . آنگاه سيمرغ به كوه پر كشيد .

بعد از آن نگاهي به فرزندش انداخت و از ديدن او دلش شاد شد . از فرزندش عذر خواست و از او خواهش كرد كه دل رحم باشد و گذشته را فراموش كند و به آينده اميدوار باشد

يكي از پهلوانان با قبائي تن پسر را پوشاند و از كوه پايين آورد . دستان پسرش را زال زر نام نهاد ، چون موي سفيد داشت .

در سپاه همهمه شادي برخاست و به شادي سوي ديارشان رهسپار شدند

 

 

منوچهر شاه ايران از داستان سام و زال آگاه شد . پسرش نوذز را نزد سام فرستاد ، تا دستان را كه در آشيانه پرندگان بزرگ شده بود ببيند و دستور داد كه نزد او بيايند و سپس راهي زابلستان شوند .

زماني كه نوذر به سام رسيد از اسب پياده شدند و همديگر را در آغوش گرفتند . سام از شاه و سپاه پرسيد و نوذر پيام شاه را رساند و همانطور كه شاه فرمان داده بود بسوي درگاه او روان شدند .

وقتي به درگاه منوچهر رسيدند ، زال با لباسي آراسته نزد شاه آمد . شهريار به سام گفت : از من بشنو و مواظب باش تا او را نيازاري كه فر كياني دارد و بايد به او راه و رسم رزم بياموزي كه او جز مرغ و كوه چيزي نديده و اين آئين را نمي داند .

سپس سام تمام ماجرا را و خوابش را و حكايت سيمرغ را براي شهريار نقل كرد .

شاه فرمود تا طالع زال را ببينند . اخترشناسان گفتند : اي خداوند تاج و ديهيم، هميشه شاد باشي كه او پهلواني نامدار خواهد بود و شاه از شنيدن اين سخنان شاد شد و خلعتي به او هديه كرد و سپس روي به زابلستان نهادند 


نظرات شما عزیزان:

هستی
ساعت18:17---7 بهمن 1392
مثل همیشه عالی بود مرسی خانم گلم

زهرا لاله رخ
ساعت21:09---6 بهمن 1392
عالی بود وخیلی قشنگ

زهرا لاله رخ
ساعت21:08---6 بهمن 1392
عالی بود وخیلی قشنگ

زهرا لاله رخ
ساعت21:08---6 بهمن 1392
عالی بود وخیلی قشنگ

زهرا لاله رخ
ساعت21:06---6 بهمن 1392
عالی بود

زهرا لاله رخ
ساعت21:05---6 بهمن 1392
عالی بود

زهرا لاله رخ
ساعت10:40---6 بهمن 1392
زیبا بود

زهرا لاله رخ
ساعت10:18---6 بهمن 1392
داستان ها عالی بود

زهرا لاله رخ
ساعت10:17---6 بهمن 1392
داستان ها عالی بود

انیتا
ساعت11:30---2 بهمن 1392
زیاد بود ولی قشنگ

فاطمه حسینیان
ساعت20:45---14 آبان 1392
خیلی عالیه بازم داستان بذارید

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ جمعه 10 آبان 1392برچسب:,

] [ 21:51 ] [ آموزگار ]

[ ]